انتخاب آخروسیله بدرقه،کامیون سفید
کسی هست که دلش نخواهد پشت سر این مرد خدا نماز بخواند؟ اصلاً ارتباط با محبوب به اقتدای چنین معشوقی یک لطف دیگر دارد اما هیچ دلم نمیخواست که این نماز، نماز شهادت سردار باشد. دلم نمیخواست غم و ناراحتی را در صدای گرفتهی رهبرم حس کنم. داغ توی دلم هر لحظه شعله میکشید و تکهای از قلبم را میسوزاند، رگهای شقیقهام میکوبید، و اگرچه بغض حتی راه نفسم را بسته بود، اما توان گریه هم نداشتم.
اما همین که صدای تکبیر و الصلاه از بلندگوها آمد. و بعد صدای محزون و آرام حضرت آقا شروع به خواندن کرد، صدای هیاهوی جمعیت فرونشست. خشم و غم و بغض انگار ناگهان راه چشمها را پیدا کردند و اشکها دیگر بیاختیار من میریختند و من همراه با کلمات آقا نماز را زمزمه میکردم. هنوز باورم نمیشد که من زندهام و این نماز شهادت سردار است.
نماز که تمام شد، بغض جمعیت هم یکباره شکست. صداهای گریه و فریاد با هم درآمیختند. قیامتی بود که در آن مرد و زن و پیر و جوان با هر شکل و شمایل و قیافهای داشتند توی سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند. «این مرد چطور توانست اینطور دلها را به هم نزدیک کند؟» هیچ مرزی بین ما مردم نبود انگار.
کامیونهای آذینبسته و گلآرایی شده آورده بودند برای حمل پیکر شهدا. جمعیت چنان هجوم آورده بودند و هر کس دستی دراز کرده بود به سمت گل و پرچمها. پیکر شهدا که رسید فاصله زیادی داشت با آن ماشین آذینشده اما فشار جمعیت طوری بود که نمیشد پیکرها را به آن انتقال دهند.
کامیونی سفید و ساده و بدون هیچ تزئین و نشانی در آن نزدیکی بود. زنجیرهای درست شد و پیکرها را روی دست جمعیت عزادار رساندند به آن. این ماشین بیتزیینات، و پیکر شهدایی که بدون برنامه قبلی روی آن قرار گرفت چیزی فراتر از یک صحنه معمولی بود. استعارهای بود از تمام زندگی معنادار سردار شهید، عزتی که خدا بیمنت زرقوبرقهای دنیایی به او داده بود. عزتی که رهاورد اخلاص بود و خدمت. مردی که تمام عمرش از تجمل گریزان بود، حتی در بدرقهی آخرش هم سادهترین وسیله را برگزید.
راه بازگشت را بهسختی پیدا کردم. سیل جمعیت من را نمیبرد، برعکس زمینگیرم کرده بود. در خیابانهای اطراف، هنوز صدای شعارها میپیچید. بعضیها قرآن در دست داشتند، بعضی پرچم. پیرزنی کنارم آرام زیر لب صلوات میفرستاد، و اشک را با گوشه چادر از صورتش پاک میکرد. جوانی شانهبهشانهام زیر لب روضه عباس(ع) میخواند. من هنوز به شکوه و سادگی این عزیمت جاودانه فکر میکردم.
سکینه تاجی
کسی هست که دلش نخواهد پشت سر این مرد خدا نماز بخواند؟ اصلاً ارتباط با محبوب به اقتدای چنین معشوقی یک لطف دیگر دارد اما هیچ دلم نمیخواست که این نماز، نماز شهادت سردار باشد. دلم نمیخواست غم و ناراحتی را در صدای گرفتهی رهبرم حس کنم. داغ توی دلم هر لحظه شعله میکشید و تکهای از قلبم را میسوزاند، رگهای شقیقهام میکوبید، و اگرچه بغض حتی راه نفسم را بسته بود، اما توان گریه هم نداشتم.
اما همین که صدای تکبیر و الصلاه از بلندگوها آمد. و بعد صدای محزون و آرام حضرت آقا شروع به خواندن کرد، صدای هیاهوی جمعیت فرونشست. خشم و غم و بغض انگار ناگهان راه چشمها را پیدا کردند و اشکها دیگر بیاختیار من میریختند و من همراه با کلمات آقا نماز را زمزمه میکردم. هنوز باورم نمیشد که من زندهام و این نماز شهادت سردار است.
نماز که تمام شد، بغض جمعیت هم یکباره شکست. صداهای گریه و فریاد با هم درآمیختند. قیامتی بود که در آن مرد و زن و پیر و جوان با هر شکل و شمایل و قیافهای داشتند توی سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند. «این مرد چطور توانست اینطور دلها را به هم نزدیک کند؟» هیچ مرزی بین ما مردم نبود انگار.
کامیونهای آذینبسته و گلآرایی شده آورده بودند برای حمل پیکر شهدا. جمعیت چنان هجوم آورده بودند و هر کس دستی دراز کرده بود به سمت گل و پرچمها. پیکر شهدا که رسید فاصله زیادی داشت با آن ماشین آذینشده اما فشار جمعیت طوری بود که نمیشد پیکرها را به آن انتقال دهند.
کامیونی سفید و ساده و بدون هیچ تزئین و نشانی در آن نزدیکی بود. زنجیرهای درست شد و پیکرها را روی دست جمعیت عزادار رساندند به آن. این ماشین بیتزیینات، و پیکر شهدایی که بدون برنامه قبلی روی آن قرار گرفت چیزی فراتر از یک صحنه معمولی بود. استعارهای بود از تمام زندگی معنادار سردار شهید، عزتی که خدا بیمنت زرقوبرقهای دنیایی به او داده بود. عزتی که رهاورد اخلاص بود و خدمت. مردی که تمام عمرش از تجمل گریزان بود، حتی در بدرقهی آخرش هم سادهترین وسیله را برگزید.
راه بازگشت را بهسختی پیدا کردم. سیل جمعیت من را نمیبرد، برعکس زمینگیرم کرده بود. در خیابانهای اطراف، هنوز صدای شعارها میپیچید. بعضیها قرآن در دست داشتند، بعضی پرچم. پیرزنی کنارم آرام زیر لب صلوات میفرستاد، و اشک را با گوشه چادر از صورتش پاک میکرد. جوانی شانهبهشانهام زیر لب روضه عباس(ع) میخواند. من هنوز به شکوه و سادگی این عزیمت جاودانه فکر میکردم.
سکینه تاجی
نظر
ارسال نظر برای این مطلب